جدول جو
جدول جو

معنی دهان گشادن - جستجوی لغت در جدول جو

دهان گشادن
(تَ جَسْ سُ کَ دَ)
دهان گشودن. باز کردن دهان. (یادداشت مؤلف). شحر (ش / ش ) . فغر. (منتهی الارب). تشاخس. (منتهی الارب) :
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان.
مولوی.
، کنایه است از آغاز به تکلم کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمان گشادن
تصویر کمان گشادن
به دست گرفتن کمان و کشیدن زه آن و تیر انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان گشادن
تصویر زبان گشادن
زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ تَ)
مستعد حرب شدن. (آنندراج). آمادۀ جنگ شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، آماده کردن کمان برای تیراندازی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن:
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کایی بکمین دل من ران بگشایی.
خاقانی.
لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او
ابلق روز وشب است نامزد ران او.
خاقانی.
دریاچو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید.
خاقانی.
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
خاقانی.
در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نعل را در پای اسب او فشان.
خاقانی.
وزآنجا سوی صحرا ران گشادند
بصید انداختن جولان گشادند.
نظامی.
، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن:
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود.
خاقانی.
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد.
خاقانی.
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تا ثری خوانی نهاده.
نظامی.
، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن:
گفت خاقانیاتو زان منی
این بگفت آفتاب و ران بگشاد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بسط کردن. پهن وا کردن.
- پهن گشادن گوش، بدقت شنودن:
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش.
فردوسی.
بفرمود شه تا زبان برگشاد (فرستاده)
سخنها همه سر بسر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد بجوش.
فردوسی.
بدو گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش.
فردوسی.
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفته ها پهن بگشای گوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ / فِ نِ تَ)
کمر باز کردن. باز کردن کمربند از کمر. خلاف کمر بستن. آسودن. آرمیدن:
شب و روز بر سان شیر ژیان
ز رفتن نباید گشادن میان.
فردوسی.
چه فرماید اکنون جهان پهلوان
گشایم از این رنج و سختی میان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ زَ دَ)
کنایه از پرواز کردن باشد. (برهان) (از آنندراج) :
چو باز از نشیمن گشاید دوال
شکسته شود کبک را پر و بال.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
لب به سخن باز کردن. سخن گفتن، آغاز گفتار کردن کودک. زبان باز کردن.
- زبان بر کسی گشادن، درباره او غیبگویی کردن. غیبت او را کردن:
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن.
فردوسی.
رجوع به زبان شود
لغت نامه دهخدا
(کَدَ)
مقابل عنان کشیدن. راهی و روانه شدن. رفتن. عزیمت کردن.
- عنان گشاده رفتن، بسرعت رفتن و زود سپری شدن: دریغا عمر که عنان گشاده رفت. (کلیله و دمنه).
- عنان گشاده گشتن، مطلق و آزاد شدن. از قید رستن: برگهای دشت که پای بستۀ دام سرمای دی بودند ومانند بهمن در دست بهمن مانده بسعی باد صبا دل فراخ و عنان گشاده گشت. (تاریخ جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
که دهان او گشاده باشد. با دهان باز. گشوده دهان، کنایه است از متعجب و متحیر:
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار.
خاقانی.
سوفاروش ز حیرت وحشی دهان گشاده
شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ جَنْ نُ کَ دَ)
دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) :
عجب نیست گر کودکی بی زبان
به لفظ می اول گشاید دهان.
ظهوری (از آنندراج).
- دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن:
تا نیک ندانی که سخن عین صواب است
باید که به گفتن دهن از هم نگشایی.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(دَهََ گُ)
که دهانی باز و گشاده دارد، کوزه و شیشۀ دهن گشاد. مقابل دهن تنگ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمان گشادن
تصویر کمان گشادن
آماده کردن کمان برای تیر اندازی، آماده جنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
سوار شدن بر اسب و مانند آن، فرود آمدن از اسب و مانند آن، برهنه شدن، ظاهر کردن عیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدن گشادن
تصویر دیدن گشادن
باز کردن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنان گشادن
تصویر عنان گشادن
((~. گُ دَ))
تاختن، حمله کردن
فرهنگ فارسی معین